میدونم باید قدر خونهی پدری رو دونست و یه روز میرسه که حسرت این لحظهها رو میخوریم اما واقعا مغزم گنجایش نداره ...صادقانه میگم ...ندارم ...اون همه حرف و صحبت و همهمه ...واقعا پتانسیل اش رو ندارم حالا شاید در مجموع من سیصد تا جمله نگفته باشمهااااا ولی واقعا حس میکنم چرا اینو گفتم ...کاش اونو نمیگفتم ... اگر این ناراحت شده باشه ... از لحظه ایی هم که میرسم کار میکنم ...کل حاضریها رو میگیرم ...کل سفره رو میچینم ...ظرفها که شسته میشه جمع و میکنم ...تمام ظرف چایی و میوهی بعدش رو میشورم ... حتی اخر شب اشغالها رو با خودم میبرم اما دایم عصبی ام که چرا مامان باید کار کنه ...چرا اینقدر خسته است ...دایم هم گله میکنه خوب زودتر بیایید ...خوب زودتر رفتن ما یعنی زودتر شروع میزبانی تو ...
یادخاطره ها...کتاب زندگی نامه مانیتا 📚 بازدید : 192
پنجشنبه 14 آبان 1399 زمان : 21:40